شما امام من هستید
یکى از دوستان ابن ابى کثیر
بعد از شهادت امام موسى کاظم (ع)، همه درباره امام بعدى دچار شک و تردید شده بودند. همان سال براى زیارت خانه خدا و دیدار بستگانم به مکه رفتم.
یک روز، کنار کعبه، على بن موسى الرضا(ع) را دیدم. با خود گفتم: «آیا کسى هست که اطاعتش بر ما واجب باشد؟»
هنوز حرفم تمام نشده بود که امام رضا(ع) اشارهاى کردند و گفتند: «به خداقسم! من کسى هستم که خدا اطاعتش را واجب کرده است».
خشکم زد. اول فکر کردم شاید متوجه نبودهام و با صداى بلند چیزى گفتهام. اما خوب که فکر کردم، یادم آمد که حتى لبهایم هم تکان نخوردهاند. با شرمندگى به امام رضا(ع) نگاه کردم وگفتم: «آقا… گناه کردم… ببخشید!… حالا شما را شناختم. شما امام من هستید» .
حرف «ابن ابىکثیر» که به این جا رسید نگاهش کردم… بغض راه گلویش را گرفته بود.
بقیه در ادامه مطلب...
آخرین طواف
راوى: موفق (یکى از خادمان امام رضا(ع))
حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفرى بود که همراه با امام رضا(ع) به زیارت خانه خدا مىرفتیم. خوب به یاد دارم…
حضرت جواد را روى شانهام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف مىکردیم. در یکى از دورهاى طواف، حضرت جواد خواست تا در کنار «حجر الاسود» بایستیم. اولحرفى نزدم، اما بعد هرچه سعى کردم از جا بلند نشد. غم، در صورت کوچک و قشنگش موج مىزد. به زحمت امام رضا(ع) را پیدا کردم و هرچه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجر الاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم.
ـ «پسرم! چرا با ما نمىآیى؟»
«نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما مىآیم»
«بگو پسرم!»
پدر! آیا مرا دوست دارید؟»
«البته پسرم»
«اگر سؤال دیگرى بپرسم، جواب مىدهید؟»
«حتما پسرم»
«پدر!… چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است».
سکوت سنگینى بر لبهاى امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک درچشم امام جمع شده بودم. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و… .
سؤالى که فراموش کرده بودیم
راوى: اسماعیل بن مهران
من و «و احمد بزنطى» در ده صریا در مورد سن امام رضا(ع) صحبت مىکردیم. از احمد خواستیم که وقتى به حضور امام رسیدیم، یادآورى کند که سن امام را از خودشان بپرسیم.
روزى توفیق دیدار امام، نصیبمان شد. آن موقع، ما، جریان سؤال از سن امام را به کلى فراموش کرده بودیم، اما به محض این که احمد را دید، پرسید:
«احمد!.. چند سال دارى؟»
ـسى و نه سال.
امام فرمود: «اما من چهل و چهار سال دارم».
به سوى شهر غربت
راوى: سجستانى
روز عجیبى بود. فرستاده مأمون ـ خلیفه عباسى ـ آمده بود تا امام رضا(ع) را از مدینه به سوى خراسان روانه کند. چهره و حرکات امام، همه و همه، نشانههاى جدایى بودند. وقتى خواست با تربت پیامبر(ص) وداع کند، چند بار تا کنار حرم رسول خدا رفت و برگشت. انگار طاقت جدایى را نداشت.
طاقت نیاوردم. جلو رفتم و سلام کردم. به خاطر مسافرت و این که قرار بود امام به جاى مأمون در آینده خلیفه شود، به ایشان تبریک گفتم، اما با دیدن اشک امام، دلم گرفت. سکوت تلخى روى لبهایم نشست. امام فرمودند:
«خوب مرا نگاه کن!… حرکتم به سوى شهر غربت است و مرگم هم در همان جاست… سجستانى! … بدن من در کنار قبر هارون ـ پدر مأمون ـ دفن خواهد شد».
گلیم کهنه اتاق
راوى: نعمان بن سعد
کنار امیر المؤمنین على(ع) نشسته بودم. امام نگاهى به من کردند و فرمودند:
«نعمان!… سال ها بعد، یکى از فرزندان من در خراسان با زهر کشندهاى شهید خواهد شد. اسم او مثل اسم من، على است. اسم پدرش هم مانند پسر «عمران» ، موسى است. این را بدان ! هر کس که قبر او را زیارت کند، خدا تمام گناهان قبل از زیارتش را خواهد بخشید… به خاطر پسرم على».
حرف امام که تمام شد، سکوت کردم و به گلیم کهنه اتاق خیره شدم. با خودم گفتم: «این درست !… اما من چرا گناه کنم که به خاطر بخشش، امام رضا(ع) را زیارت کنم؟ باید به خاطر دلم و براى محبتم به اهل بیت(ع) او را زیارت کنم».
به امام نگاه کردم. انگار با لبخندش حرفم را تأیید مىکرد.
در یاد مایى
راوى عبد الله بن ابراهیم غفارى
تنگ دست بودم و روزگارم به سختى مىگذشت.
یکى از طلبکارهایم براى گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریا حرکت کردم تا امام رضا(ع) را ببینم. مىخواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهد که مدتى صبر کنند.
زمانى که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمهاى بخورم. بعد از غذا، از هر درى سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلا به چه منظورى به صریاء آمده بودم. مدتى که گذشت، امام رضا(ع)، اشاره کردند که گوشه سجادهاى را که در کنارم بود، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشتهاى هم کنار پولها قرار داشت. یک روى آن نوشته بود: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله». و در طرف دیگر آن هم این جملات راخواندم: «ما تو را فراموش نکردهایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیهاش هم خرجى خانوادهات است».
کوه و دیگ
راوى: اباصلت هروى
همراه امام وارد «مرو» شدیم. نزدیک «ده سرخ» توقف کردیم. مؤذن کاروان، نگاهى به خورشید کرد و رو به امام گفت: «آقا! ظهر شده است».
امام رضا(ع) پیاده شدند و آب خواستند. نگاهى به صحرا کردیم. اثرى از آب نبود. نگران بر گشتیم . اما ازتعجب زبانمان بند آمد. امام با دستشان مقدارى از خاک را گود کرده بود و چشمهاى ظاهرشده بود.
وارد «سناباد» شدیم. کوهى نزدیک سناباد بود که از سنگ آن، دیگهاى سنگى مىساختند. امام به تخته سنگى از کوه تکیه دادند و رو به آسمان گفتند:
«خدایا!… غذاهایى را که مردم با دیگهاى این کوه مىپزند، مورد لطفت قرار ده و به این غذاها برکت عطا کن!»
فکر مىکنم خدا به برکت دعاى امام، به کوه، نظر خاصى کرد. چون امام خواستند که از آن روز به بعد، غذایشان را فقط در دیگهایى بپزیم که از سنگ آن کوه ساخته شده باشد.
روز بعد، پس از کمى استراحت، امام رضا(ع) به طرف محلى که «هارون» ـ پدر مأمون - در آن دفن شده بود، حرکت کردند. مأموران حکومتى جار زدند که امام مىخواهد قبر هارون را زیارت کند، اما امام با یک حرکت ساده نقشههاى مأموران را نقش بر آب کرد. آن حرکت هم این بود که کنار قبر هارون ایستادند و با انگشت، خطى در کنار قبر، کشیدند. بعد رو به ما فرمودند :
ـ این جا قبر من خواهد شد… شیعیان ما به این جا خواهند آمد و مرا زیارت خواهند کرد … و هرکس به دیدار قبرم بیاید، خدا لطفش را شامل حال او خواهد کرد.
بعد رو به قبله ایستادند و نماز خواندند و با سجدهاى طولانى، چیزهایى را زیر لب زمزمه کردند. اشک در چشمم جمع شده بود.